مکه


باباش و مامانش تازه از مکه برگشته بودن که اکثرا همسایه‌ها و دوستان و آشنایان خونشون شب مهمون بودن، البته یه شب که نه ۳ شب و ما حسابی‌ تو …مون عروسی‌ بود. اینو جدی میگم عروسی‌ بود ها، از عصر که یه ذره گرمای هوا نشسته بود تا دم غروب ما ۷ ۸ نفری تو کوچه بن بست علی‌ اینا در حال بازی‌های مختلف بودیم و گاه گاهی‌ هم که یکی‌ از دوستان یا آشنایانِ بابای علی‌ میومدن میخواستن برن خونه علی‌ اینا ما همه مثل بز صف میکشیدیم یه طرف کوچه و سلام علیک میکردیم با طرف انگار نه انگار که این همه گرد و خاکی که الان رو هواست مال بازی ماست که تا ۱۰ ثانیه پیش داشتیم دنبال یه توپ پلاستیکی ۲ لایه زپرتی میدویدیم و گل کوچیک میزدیم. کل کل بیشتر بین من و اصغری بود و علی‌ و حسن هم یه جورایی قاطی ما ۲ نفر بودن بقیهٔ هم هی‌ این وسطا می‌‌پلکیدن.بعد از بازی هم که دوباره یه آبپاشی جانانه تو کوچه که البته فقط آب به کوچه و خاک‌ها پاشیده نمی‌شد و اکثرا به همدیگه آب میپاشیدیم. شب هم که حسابی‌ گشنه مون شده بود می‌رفتیم خونه علی‌ اینا و یه غذای مشتی‌ که مامان و خالهٔ علی‌ و چند تا دیگه زن‌های فامیلشون درست کرده بودن رو میزدیم به هیکل و علی‌ هم اگه اون روز گل کوچیک رو برده بود و کیفش کوک بود میرفت از آشپزخونشون ته دیگِ سیب زمینی‌ کش میرفت و میاورد و یه سر دیگه هم سر اون دعوا میکردیم و آخر شب هم معمولان جمع کردنِ سفره و دستمال کشیدنش میفتاد گردنِ من و علی‌. ظرفا هم که میذاشتیم تو حوض وسط خونشون و ۴ ۵ نفری میفتادیم به جونش، ما فقط میشستیم و خواهر علی‌ (زهرا) و دختر خاله هاش هم باید آب میکشیدن. خلاصه سر همین ظرف شستن تو حوض علی‌ اینا هم کلی‌ با هم دعوا و کل کل داشتیم و هی‌ ماًمانِ علی‌ میومد میگفت نکنین بچه‌ها نمیخوام ظرف بشورین بیاین برین ببینم. الان همه چینی‌ هام و میشکنین. روز آخر هم که معمولان یه روزِ جمعه انتخاب میشد می‌رفتیم بیرون و باز مامان و خاله علی‌ یک آش رشته توپپپپپپپپپپ یعنی‌ توپ‌ها میپختن و دوباره ما بودیم که گل کوچیک و دعوا معوا و کلی‌ جیغ و ویغ و این چیزا داشتیم. همش آرزو میکردیم یکی‌ از فامیل بره مکه، یادمه هر کی‌ میومد بلا استثنأ موز میاورد از مکه و آب ازم ازم.اما الان هر کی‌ میشنوم رفته مکه میگم‌ای بابا پولتو دور ننداز نده به این عربای … بخورن و روز به روز چاقتر بشن. برین تایلند و اینور اونور حالشو ببرین بابا.